بارانی ترین شب قدر من

چه فرخنده شبی بود ، شب قدر من...شب معراج من به آسمانها

بارانی ترین شب قدر من

چه فرخنده شبی بود ، شب قدر من...شب معراج من به آسمانها

من بیان هنرم، یک دل و بس او عیان هنر از سر تا پاست..استاد شهریار




بر آستان والای آیت الله خامنه‌ای ریاست جمهوری اسلامی محبوب و امام جمعه بزرگوار تهران تقدیم و توفیق روزافروز ایشان و امام امت و رزمندگان اسلام را شب و روز به دعا مسئلت می‌نمایم.


رشگم آید که تو حیدر بابا
بوسی آن دست که خود دست خداست

راستان دست چپ از وی بوسند
که خدا بوسد از او دست براست

در امامت به نماز جمعه
صد هزارش بخدا دست دعاست

من بیان هنرم، یک دل و بس
او عیان هنر از سر تا پاست

او شب و روز برای اسلام
پای پویا و زبان گویاست

او چه بازوی قوی و محکم
با امامی که ره و رهبر ماست

شهریارا سری افراز به عرش
کو نگاهیش به (حیدربابا) ست

تبریز- دوازدهم ذی‌الحجه/ 1407 هجری قمری مطابق هفدهم امرداد /1366 شمسی

سیدمحمدحسین شهریار (در هشتاد و دو سالگی)


انگار عادت کردم...

انگار عادت کردم به گناه ساده

به همین کارای پیش پا افتاده

روزای تکراری ،خواب و دل مشغولی

غصه بی مورد،حرفای معمولی

گاهی وقتا گیرم،گاهی از خود بیخود

آخرم می پرسم که چی بود و چی شد؟

تو دروغ و غیبت،تو ریا جا موندم

من چرا تو مرز دین و دنیا موندم؟

من چرا تو مرز دین و دنیا موندم؟

چه گناهی سادست ،چه دروغی خوبه؟

چه ریا کاری تو خلوتش محبوبه؟

از خودم می ترسم، از خود تکراری

اشرف مخلوقات،خواب تو بیداری

اشرف مخلوقات،خواب تو بیداری

به همین کارای پیش پا افتاده انگار عادت کردم...

خداحاقظ رفیق

-         خوب مسلم جان! خداحافظ.

-          یعنی ... چی؟

-         شرمندم!

-         یعنی من... نمی تونم بیام؟

-         اجازه ندادن...موقع تو هنوز نرسیده.

-         کجا می ری بی معرفت؟ اینجوری رفیقتون رو جا می زارین و میرین؟ آره؟

چرا وایستادین؟ آره... من بدبختم،بیچارم،بی عرضم،آلودم،واگیر دارم...آره؟

شیمیایی ِ گناه و معصیتم،نفسم مریضتون می کنه،بایدم منو جا بزارین و برین... بایدم از من فرار کنید.

شما ها پاکین،عزیزین،آبرومندین،سالمین...اما من...جذام گناه سر تا پامو گرفته...مگه نه؟

یه مرداب خشکیدم، اما نامردا... منم یه زمانی مثل شماها زلال و جاری بودم،پاک بودم،کنارتون بودم،رفیقتون بودم... اگه همه ی اینا نبودم...بابا نوکرتون که بودم.

 

حالا ببینین... رفیقتون توی این شهر شلوغ... جامونده داره زیر دست و پا له می شه.

-         چی می خوای مسلمم؟

-         دلتنگ رفتنم.

-         مسلم دلش رو تو مشت حسین(ع) گذاشت و رفت کوفه، دیگه دلی نداشت که تو غربت کوفه بگیره یا تنگ بشه.

اگه مسلمی، چرا تسلیم نیستی؟

اگه دل دادی، چرا بی دل نیستی؟

-         دلم گرفته مرتضی... این همه چراغ توی این شهر،هیچ کدوم چشممو روشن نمی کنه.این همه چشم توی این شهر،هیچ کدوم دلمو گرم نمی کنه.

اینجا همه می دون تا زنده بمونن،هیچ کس نمی دوه تا زندگی کنه.

این شهر همش شده زمین،دیگه آسمونی نداره این شهر.

منم دلم آسمون میخواد...آســــمون.

-         وقتی دلت آسمون داشته باشه، چه تو چاه کنعان باشی، چه تو زندان هارون... آسمون بالای سرته

-         از کجا این آسمون رو پیدا کنم؟

-         فقط چشماتو باز کن تا آسمون چشمای صاحبتو بالا سرت ببینی. زمین و آسمون از چشمای اون نور میگیرن پسر...

چشماتو رو خودت ببند مسلم...ببند.


اگر تو از ما عار دارى ، ما را از تو عار و ننگ نیست!

فقیه بزرگ ، عارف نامدار ، فیلسوف بزرگوار ، ملا احمد نراقى در کتاب شریف طاقدیس نقل مى کند :


موسى به جانب کوه طور مى رفت ، در میان راه گبرى پیر را که آلوده به کفر و گمراهى بود دید ،


گبر به موسى گفت : مقصدت کجاست ، از این راه به کدام کوى و برزن مى روى ، با چه موجودى نیت سخن دارى ؟

جواب داد : قصدم کوه طور است ، آن مرکزى که دریایى بى پایان از نور است ، به آنجا مى روم تا با حضرت حق مناجات و راز و نیاز کنم و از گناهان و معاصى شما از پیشگاهش عذرخواهى نمایم.


گبر گفت : مى توانى از جانب من پیامى به سوى خدا ببرى ؟ موسى گفت : پیامت چیست ؟


گفت : از من به پروردگارت بگو در این گیر و دار خلقت ، در این غوغاى آفرینش ، مرا از خداوندى تو عار مى آید ، اگر روزى مرا تو مى دهى هرگز نده ، من منت روزى تو را نمى برم ، نه تو خداى منى و نه من بنده ى تو !


موسى از گفتار آن گبر بى معرفت و از آن سخن بى ادبانه در جوش و خروش افتاد و پیش خود گفت : من به مناجات با محبوب مى روم ولى سزاوار نیست این مطالب را به حضرتش بگویم ، اگر بخواهم در آن حریم ، حق را رعایت کنم حق این است که از این گفتار خاموش بمانم .موسى به جانب طور رفت ، در آن وادى نور با خداوند راز و نیاز کرد ، با چشمى اشکبار به مناجات نشست ، خلوت با حالى بود که اغیار را در آن خلوت راه نبود ، گفت و شنیدى عاشقانه با حضرت دوست داشت ، وقتى از راز و نیاز فارغ شد و قصد کرد به شهر برگردد ،


خطاب رسید : موسى پیام بنده ام چه شد ؟

عرضه داشت : من از آن پیام شرمنده ام ، خود بینا و آگاهى که آن گبر آتش پرست و آن کافر مست چه جسارتى به حریم مبارک تو داشت !


خطاب رسید : از جانب من به سوى آن تندخو برو و از طرف من او را سلامى بگو ، آنگاه با نرمى و مدارا این پیام را به او برسان :اگر تو از ما عار دارى ، ما را از تو عار و ننگ نیست و هرگز با تو سر جنگ و ستیز نداریم ، تو اگر ما را نمى خواهى ، ما تو را با صد عزت و جاه مى خواهیم ، اگر روزى و رزقم را نمى خواهى ، من روزى و رزقت را از سفره ى فضل و کرمم عنایت مى کنم ، اگر منت روزى از من ندارى ، من بى منت روزى تو را مى رسانم ، فیض من همگانى ، فضل من عمومى ، لطف من بى انتها ، و جود و کرمم ازلى و قدیمى است


زیارتگاه من


یه لحظه بیاد امام رضا و حرم...





.

.

.

.


.

.

.

.

زیارت قبول

التماس دعا









دلایل برتری امیرالمومنین از پیامبران الوالعزم جز پیامبر اکرم...

صعصعة بن صوحان، از دوستان و ارادتمندان حضرت علی (ع) بود.

عرض کرد: یا امیرالمومنین! آیا شما افضل هستید یا حضرت آدم؟

حضرت، چشم های مبارک خویش را گشوده و فرمودند:انسان خوب نیست از خودش تعریف کند، اما برای اینکه نعمت های الهی را در حق خودم اظهار کنم و نوعی شکرگزاری کرده باشم، جواب تو را می گویم: خداوند متعال، آدم را داخل بهشت کرد و تمام نعمت های بهشت به غیر از خوردن گندم را بر او مباح و حلال نمود. با وجود منع الهی، آدم از آن گندم خورد ولی برای من گندم مباح بود اما از آن استفاده نکردم.
    عرض کرد: شما افضل هستید یا حضرت نوح (ع) امام فرمودند: زمانی که قوم نوح، او را اذیت و آزار رساندند، قومش را نفرین کرد و گفت: رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیاراً: پروردگارا هیچ یک از کافران را بر روی زمین، باقی مگذار ؛ ولی من با این همه مصیبت و آزار، در عمر خود نفرین نکردم.

صعصعة پرسید: آیا شما افضلید یا ابراهیم خلیل؟ حضرت فرمودند: ابراهیم به خدا عرضه داشت«رب ارنی کیف تحی الموتی»: خداوندا، به من نشان بده که چگونه این مردگان پوسیده را زنده خواهی کرد» خطاب رسید: مگر به قدرت ما ایمان نیاورده ای؟ عرض کرد: چرا؛ ولی می خواهم قلبم مطمئن شود، اما ایمان من در مرتبه ای است که «لوکشف العظاء ما ازددت یقیناً»: اگر تمام پرده های بین خالق و مخلوق برداشته شود، یقین و اطمینان من به حدی است که کم و زیاد نمی شود.

  
 باز پرسید: یا علی! تو افضلی یا موسی(ع)؟ امام فرمود: زمانی که خداوند موسی را با معجزه ید بیضا و عصا به سوی فرعون فرستاد و فرمان داد: برو به سوی فرعون؛ از خداوند تقاضا کرد که برادرش هارون را با او همراه کند؛ «ولهم علی ذنب فاخاف ان یقتلون»: پروردگارا! آنان به اعتقاد خودشان، مرا گناهکار می دانند: می ترسم مرا بکشند اما وقتی پیامبر اسلام (ص) مرا مامور کرد تا سوره برائت را به سوی فرعونیان مکه ببرم و در موسم حج بخوانم، با وجودی که بسیاری از پهلوانان، پدران و برادران آنها را در جنگ کشته بودم ذره ای به دلم خوف نیامد و کسی را برای کمک و یاری نخواستم.

 صعصعة عرض کرد: یا علی: تو افضل هستی یا عیسی بن مریم (ع)؟ امام فرمود: آنگاه که مادر عیسی (ع) خواست بچه اش را به دنیا بیاورد و زمان وضع حملش رسید از طرف خداوند فرمان رسید: مریم! از بیت المقدس بیرون رو، که اینجا جای زایمان نیست، اینجا عبادتگاه است و او به زیر یک نخل خشک پناه برد. اما وقتی مادر من در مسجدالحرام، آثار وضع حمل را دید و خواست از آنجا خارج شود ندا رسید: داخل خانه ما بیا؛ و دیوار کعبه شکافت و مادرم مرا در خانه خدا به دنیا آورد و سه روز مهمان پروردگارم بودم.


صعصعه عرض کرد یا علی تو افضل هستی یا حضرت محمد مصطفی (ص)؟ فرمود : من بنده ای از بندگان حضرت هستم.




پیدا کردن یک سوال برای چندین جواب یا یه جواب برای یه سوال؟!؟



بسم الله الرحمن الرحیم



مطلبی فکرم رو بخودش مشغول کرده که برای اولین بار میخوام درموردش بنویسم...همیشه از اینکه حرفهام رو بنویسم طفره میرفتم اما این بار احساس کردم که شاید نوشتنش مفید باشه.





همیشه آدمایی که خوبی ها رو دوست دارن از بدی های وجودشون ناراحتن و دغدغه شون اینه که چطور میتونن آدمی بشن که باید باشن،با دیدن علما و آدمهای عارف حسرت میخورن که خیلی چیزها رو بلدن اما در عمل اصلا وضعیت مطلوبی ندارن...پای صحبت تذکر و اخلاق میشینن و متوجه میشن که مطالب براشون تکراریه اما اینکه چرا در عملشون دیده نمیشه اذیتشون میکنه..


این حس اینقدر بین ما جا افتاده که خیلی بین خودمون میشنویم که "ادعا داریم مسلمونیم اما در عمل تو کوچه و خیابونامون،تو رسم و رسوم ورفتارهامون، هزاران عمل خلاف انجام میدیم و انگارمون نه انگار"،تو جمله هامون خیلی تکرار میکنیم که "تو فلان کشور که مردمش مسلمون نیستن از ما مسلمانانه تر برخورد میکنن" و...


بریم سر اصل مطلب:


تا حالا فکر کردین چرا وقتی مصاحبه با تازه مسلمونها رو نگاه میکنیم وقتی از احساسشون در اولین لحظه های آشنایی با اسلام میگن اینقدر احساس خوبی داریم؟!


آخرین موردی که بیاد دارم رو مینویسم تا این احساس رو همین الان تجربه کنیم،

پسری ایرانی از سن 12-13 سالگی بدون خانواده وفقط همراه خواهرش به امریکا برای اقامت سفر میکنه و اونجا دور از خانواده با فرهنگ امریکایی آشنا میشه و بعداز مدتی غرق میشه در لذت هایی که احساس میکنه حقشه که تو زندگی داشته باشه،همه جور لذتی رو تجربه میکنه و زندگی رو همون چیزی میبینه که آدمای اطرافش میبینن،بعد از موفقیت تو رشته تحصیلیش و شغلش دیگه پولدار شده و برای کاملتر کردن لذت از زندگی میخواد به سفر بره،خواهرش وقت خداحافظی از روی سنتی که از ایران تو ذهنش بوده-نه از روی اعتقاد-قرآن رو میاره و به برادرش میگه از زیر این کتاب رد شو و ببوسش،پسره که دیگه مرد شده تازه قرآن رو اونجا میبینه و کتابی که برای مطالعه برداشته بوده رو برمیگردونه و قرآن رو بجای اون کتاب میبره تا تو اوقات خالیش بخونه...اوج داستان زمانیه که این آقا تازه میرسه به هتلش و برای اینکه چشمش رو خسته کنه تا راحت بخوابه و از برنامه های فرداش جانمونه قرآن رو باز میکنه و چند خط میخونه و  کنار میذاره

اما حالا که باید بخوابه تازه جمله ها تو ذهنش تکرار میشه و خواب رو از سرش میپرونه که این جملات چی بود و...

خب حالا این آقا تازه میفهمه که فقط برای لذت از امکانات زندگی زنده نیست،اینجا صاحبی داره که براش راهی رو نشون داده که باید طی کنه ، اون عاشق قرآن میشه چون یه اتفاق خیلی بزرگ براش افتاده،نوشته های کسی رو تو کتاب خونده که خالق اونه و حالا قرآن براش یه نامه ی عاشقانست،پیامبر خدا یه فرشته ی نجاته و امام ها انسانهایی هستن که نامه رو براش تفسیر میکنن!


فرق من و شما با این مرد چیه،تفاوت قصه ی ما با این قصه چیه،احساس الان ما با شنیدن این اتفاق چیه؟



جواب من به این سوالها:

فرق من و شما با اون آقا اینه که اون آقا دریافتش از زندگی چیزی بود که فکر میکرد حقیقته اما بعد از خوندن قرآن تازه همه ی دریافتش براش پوچ شد و حالا اینقدر فضای خالی تو وجودش آماده شده که میخواد با ذره ذره وجودش حقایق رو جذب کنه و به جون بخره،اما من وقتی که 7ساله بودم و سر کلاس مدرسه نشستم تمام جوابهایی که تو سن جوانی باید برای سوال هام میگشتم و پیدا میکردم رو معلم دینی ام بهم گفت و حالا من بعد از این همه سال و شنیدن تمام این جواب ها باید بگردم تو خودم و ببینم سوال هام رو میتونم پیدا کنم یانه...


حالا داستان من خیلی فرق داره با اون داستان


داستان من داستان کسیه که نمیدونه کدوم یکی از جوابهارو لازم داره و کدوم رو نه،انقدر تو ذهنش جواب هست که اجازه نمیده تشنه حقیقت بودن رو تجربه کنه.



یه مثال دم دست:

وقتی برای دختری که تو وجودش، احساس نیاز به امنیت زیر سایه ی حجاب(منظورم بیشتر حیا و عفته) ایجاد نشده، تمام جوانب بی حجابی و تمام نتایج محجبه بودن رو شرح میدیم ، اون بدون احساس نیاز به حجاب، طبق شنیده ها این رو جزو وظایفش میدونه که محجبه باشه.تو این بین کسایی هستن که بعد از کشمکش بین دریافتی که خودشون دارن با وظیفه ای که ازلزوم انجامش هیچ درکی ندارن دریافت خودشون رو انتخاب میکنن. شاید این اتفاق براشون خیلی بد تموم شه و فرار از پاسخ باعث بشه که به نیاز واقعیشون-که ممکنه بعدها خودش رو نشون بده- بدگمان بشن و توجهی نکنن.



حالا میشه فهمید چرا با اینکه اینقدر خوب میتونیم حرف بزنیم، نمیتونیم عمل کنیم.

حرفهای خوبی که بلدیم شاید هیچ وقت جواب سوالهامون نبودن و ما فقط بخاطر اینکه جوابهای خوبی بودن قبولشون کردیم،حفظ کردن این همه حرف خوب گاهی آدم رو از خود واقعیش دور میکنه،داستان داستان کسیه که درد خودش رو نمیدونه اما درمون همه دردی رو بلده!


شاید راه چاره اینه که خیلی هایی که راهشون رو پیدا کردن انجام دادن،سکوت و فکر کردن و دنبال تنهایی گشتن!!!!!

با سکوت اجازه بدیم که خود واقعیمون با ما حرف بزنه...والبته از خداوند بخوایم که تشنه مون کنه و بعد جرعه جرعه سیراب،الهی آمین!



 پیدا کردن یک سوال برای چندین جواب،خیلی سخت تر از پیدا کردن یک جواب برای یک سوال است.



از سفره های رنگینمان لقمه نانی سهم آنها نیست؟؟؟؟؟؟



صدها سال است در این شبها از فقیر نوازی علی گفتیم و گریستیم .
گرسنگی مسلمانان سومالی امتحان ادعای شیعه گری ماست.
از سفره های رنگینمان لقمه نانی سهم آنها نیست؟؟؟؟؟؟



باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست ...






با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد 

در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

 

حمیدرضابرقعی

http://parsedarkhial.blogfa.com/

سلام راوی مجنون،سلام راوی خون...



به سید مرتضی آوینی

 

سلام  راوی مجنون،سلام راوی خون

نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون

تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا

نشسته روی لبانت تبسمی محزون

به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد

جهان چه فایده لبریز باشد از قارون

جهان برای تو زندان،برای تو انگور

جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون

درون من برهوتی است از حقیقت دور

از این سراب مجازی مرا ببر بیرون

چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود

از این زمانه به فردای دیگری ،اکنون

نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است

سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون
به سمت عشق پریدی خدانگهدارت

تو مرتضا یی و دستان مرتضی یارت...


سید حمیدرضا برقعی

http://parsedarkhial.blogfa.com/

آوینی از زبان خودش...آوینی از ابتدا شهید آوینی نبود!



من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه‌ای به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام که درهر سوراخش که سر می‌کردی به یک خانواده دیگر نیز برمی‌خوردی.

اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در کلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به کمک اسرائیل شتافته و به مصر حمله کردند و  بنده هم به عنوان یک پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز کشورهای عربی یک روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ کلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به کلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را که نوشته؟» صدا از کسی درنیامد من هم ساکت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم.

ناگهان یکی از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم کلی سر و صدا کرد و خلاصه اینکه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یکی از معلمین، کار را درست کرد و من فهمیدم که نباید وارد معقولات شد.

بعدها هم که در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه می‌کردیم معمولاً‌ به زبان‌های مختلف حالیمان می کردند که وارد معقولات نباید بشویم. مثلاً‌ یادم است که در حدود سال‌های45-50 با یکی از دوستان به منزل یک نقاش‌که همه‌اش از انار نقاشی می‌کشید، رفتیم. می‌گفتند از مریدهای عنقا است و درویش است. وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال می‌کردیم با یک حالت خاصی  به ما می‌فهماند که به این زودی و راحتی نمی‌شود وارد معقولات شد. تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان تک ساختی» هربرت مارکوز را -بی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی چه کتاب هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این  متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.

و حالا از یک راه طی شده با شما حرف می‌زنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما کاری را که اکنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین کامل می‌گویم که تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگر چه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگر چه چیزی اعم از کتاب یا مقاله به چاپ نرسانده‌ام. با شروع انقلاب حقیر تمام نوشته‌های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و .... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی«رحمه‌الله علیه»

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است- همه هنرها اینچنین‌اند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود  اوست- اما اگر انسان  خود را در خدا فانی کند آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه‌گر می‌شود. حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعی‌ام بر این بوده است.

با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم. بعدها ضرورت‌های موجود رفته رفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی کشاند. در سال 59 به عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی که پیش از ما بوسیله کارکنان خود سازمان صدا وسیما تأسیس شده بود،  مشغول به کار شدیم. یکی از دوستان ما در آن زمان «حسین هاشمی» بود که فوق لیسانس سینما داشت و همان روزها از کانادا آمده بود. او نیز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند. تقدیر این بود که بیل را کنار بگذاریم و دوربین برداریم. بعدها «حسین هاشمی» با آغاز تجاوزات مرزی رژیم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد به همراه یکی از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطی» ما با چند تن از برادران دیگر، کار را تا امروز ادامه دادیم. حقیر هیچ کاری را مستقلا˝ انجام نداده‌ام که بتوانم نام ببرم. در همه فیلمهایی که در گروه جهاد سازندگی ساخته شده است سهم کوچکی نیز اگر خدا قبول کند به این حقیر می‌رسد و اگر خدا قبول نکند که هیچ.

به هر تقدیر، من فعالیت تجاری نداشته‌ام. آرشیتکت هستم! از سال 58 و 59 تاکنون بیش از یکصد فیلم ساخته ام که بعضی عناوین آنها را ذکر می کنم: مجموعه«خان گزیده‌ها»، مجموعه «شش روز در ترکمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی(بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» - نزدیک به هفتاد قسمت- و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب» نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بوده‌ام. یک ترم نیز در دانشکده سینما تدریس کرده‌ام که چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درس‌های دانشگاه همخوانی نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر کردم. مجموعه مباحثی را که برای تدریس فراهم کرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در کتابی به نام «آینه جادو» - بالخصوص در مقاله‌ای با عنوان تأملاتی درباره‌ سینما که نخستین بار در فصلنامه سینمایی فارابی به چاپ رسید در انتشارات برگ به چاپ رسانده‌ام

چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی!



چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی!
چقدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی

عاشق

و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچارآبی دریای بیکران باشد

چه فکر نازک غمناکی.

و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست


    خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

      و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتزار خلوت اشیاست.


و عشق

صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند؟


نه

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست…


                                                                        سهراب سپهری





امام صادق فرمودند:


همانا آخرین بنده ای که در روز قیامت دستور داده میشود به سوی آتش دوزخ رود به چپ و
راست خود می نگرد
پس خداوند میفرماید:با شتاب بیاوریدش.آنگاه به او خطاب میکند که :ای بنده من چرا به چپ و
راست خود مینگری؟
عرض میکند:پروردگارا !من چنین گمانی به تو نداشتم .
 خداوند میفرماید:ای بنده من چه گمانی به من داشتی؟
عرض میکند:گمان من به تو این بود که از گناهانم در می گذری و مرا به بهشت وارد میکنی‘


خداوند میفرماید: ای فرشتگان من ! سوگند به عزت و بزرگی و بلندی جایگاهم که این بنده در

زندگی اش هرگز ساعتی چنین گمان خیری به من نداشت و اگر اگر در تمام زندگی اش
ساعتی این چنین به من گمان نیک داشت او را با آتش نمی ترساندم و لرزه بر اندامش نمی
افکندم حال که چنین گفت این دروغش را بر او روا دارید و او را به بهشت داخل کنید .



دلم برای تو پر می کشد امام غریب...

 

 

 

دلم برای تو پر می کشد امام غریب

غمت ز سینه شرر می کشد امام غریب

زیارت تو که فوق همه زیارت هاست

دل مرا به سفر می کشد امام غریب

نگاه حسرت زائر به دیده منت

ز خاک پات اثر می کشد امام غریب

غبار جلوه نورانی قدمگاهت

چه سرمه ای به بصر می کشد امام غریب

چه نعمتی است که شوق زیارت حرمت

مرا به دیده تر می کشد امام غریب

چه با صفاست که آغوش مهربانی تو

مرا همیشه به بر می کشد امام غریب

فدای خوی رئوف تو ای گل زهرا

که دست مهر به سر می کشد امام غریب

چه باغبان نجیبی که با نوازش خود

ز خار خسته ثمر می کشد امام غریب

همین که خسته ز باب الجواد می آیم

شب دلم به سحر می کشد امام غریب

لبم ز بوسه خاک قدوم بی بهره است

که نقش بوسه  به در می کشد امام غریب

دل رمیده شبیه کبوتری خسته

ز صحن قدس تو پر می کشد امام غریب

تو آن رئوف تر از مادر و پدرهایی

که ناز را به نظر می کشد امام غریب

نگاه تشنه گواهی دهد که کار آخر

ز جام عشق تو سر می کشد امام غریب

فدای سینه سوزان زهر خورده تو

که سخت آه جگر می کشد امام غریب

 

در انتظارتو چشمم سپید گشت...استاد شهریار


 


دلم شکستی وجانم هنوز چشم به راهت

شبی سیاهم ودرآرزوی طلعت ماهت

درانتظار تو چشمم سپید گشت وغمی نیست

اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت

زگرد راه برون آ که پیر دست به دیوار

به اشک وآه یتیمان دویده برسر راهت

بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه

نمی رمد مگر از توتیای گرد سپاهت

بیا که جز تو سزاوار این کلاه وکمر نیست

تویی که سوده کمر بند کهکشان به کلاهت

جمال چون به چشم ودل پاک توان دید

بروی چون منی الحق دریغ چشم ونگاهت

برو به کنج خراباتت ای ندیم گدایان

تو بختت آن نه راهی بود به خلوت شاهت

درانتظار تو می میرم واین دم آخر

دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت

اگر به باغ تو گل بردمید ومن به دل خاک

اجازتی که سری برکنم به جای گیاهت

تنور سینه ی مارا ای آسمان به حذر باش

که روی ماه سیه می کند به دوده ی آهت

کنون که می دمد از مغرب آفتاب نیابت

چه کوههای سلاطین که می شود پر کاهت

تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی

که سرجهاد تویی وخداست پشت و پناهت

خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری

تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت.





صوت زیبای خود استاد

http://www.askdin.com/showpost.php?p=78028&postcount=42

انا مدینه العلم و علی بابها...



جمعیت زیادی دور حضرت علی(ع) حلقه زده بودند.

مرد وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید:


- یا علی  سؤالی دارم. علم بهتر است یا ثروت؟


- علی(ع) در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد.


مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد.



در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:

- اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت:بپرس!


مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید:

- علم بهتر است یا ثروت؟


- علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی. نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.


- در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد،



- و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!


هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:

- یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟



- حضرت ‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود.


- نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.


- حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.


- با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:

- یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟


امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد.


مرد ساکت شد. همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد.



در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:

- یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟



- امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.



مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آن‌گاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکة مردم نشده‌ایم، به دیگران بگوییم، نیایند! مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند پاسخ دهد، آن‌وقت در میان مردم رسوا می‌شود و ما به مقصود خود می‌رسیم!


مردی که آن طرف‌تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آن‌وقت این ما هستیم که رسوای مردم شده‌ایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفته‌های پیامبر را به مردم ثابت کنیم.

- در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید،


- که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.



سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که…

- نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: یا علی!

علم بهتر است یا ثروت؟


  امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.


نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند.
 در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند،


که در این هنگام مرد پرسید:

- یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟ نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت.



با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند:

علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت:

اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.

 

 


منبع:


کشکول بحرانی، ج1، ص27. به نقل از امام علی‌بن‌ابی‌طالب، ص142.

 

شب قدر من...




چه فرخنده شبی بود ، شب قدر من ، شب معراج من به آسمانها . از طغیان عشق شنیده بودم و قدرت معجزه آسای عشق را می دانستم ، اما چیزی که در آن شب مهم بود ، این بود که وجود من روح شده و روح من آتشفشان کرده بود، می خواست همچون نور از زمین خاکی جدا شود و به کهکشان پرواز کند . آن گاه آتش عشق به کمک آمده و جسم خاکی ام را سوزانده بود و از من ، فقط دود مانده بود و این دود همراه با روح من به آسمانها اوج می گرفت .

شب قدر من ، شبی که سلولهای وجودم ، در آتش عشق ، تغییر ماهیت داده بود و من چیز ی جز عشق ، گویا نبودم . دل من کعبه ی عالم شده بود ، می سوخت ، نور می داد و وحی الهی بر آن نازل می شد و مقدس ترین پرستشگاه خدا شده بود . امواج خروشان عشق از آن سرچشمه می گرفت و به همه ی اطراف منتشر می شد . از بر خورد احساسات رقیق و لطیف با کوه های غم و صحرای تنهایی و آتش ، توفان های سهمگین به وجود می آمد و همه ی وجود مرا تا صحرای عدم به دیار نیستی می کشاند و مرا از زندان هستی آزاد می کرد .
ای کاش همه ی خاطرات الهام بخش این شب قدر را به یاد می آوردم . افسوس که شیرازه ی فکر و طغیان احساس و آتشفشان روح من ، آنقدر سریع و سوزان پیش میرفت که هیچ چیز قادر به ضبط آن نبود . نوری بود که در آن شب مقدس بر قلبم تابید ، بر زبانم جاری شد و به صورت اشک بر رخسارم چکید . من به خاطر شبهای قدر زنده ام و تعالی شب قدر ، عبادت من و کمال من و هدف حیات من است.

شهید مصطفی چمران

پایان نامه احمقانه

بک روز آفتابی در جنگلی سرسبز خرگوشی بیرون لانه اش نشسته بود و با جدیت مشغول تایپ مطلبی با ماشین تحریر بود. روباهی که از آن حدود رد میشد توجهش جلب شد.

  • هی گوش دراز... داری چی کار میکنی؟
  • ها؟... پایان نامه مینویسم.
  • چه بامزه! موضوعش چیه؟
  • راستش دارم در مورد اینکه خرگوشها چه طور روباه رو میخورن تحقیقی انجام میدم.
  • مسخره است... هر احمقی میدونه که خرگوشا روباه ها رو نمیخورن یعنی نمی تونن بخورن.
  • جدی؟! با من بیا تو خونه تا بهت نشون بدم.

هردو وارد لانه خرگوش می شوند.. پنج دقیقه بعد خرگوش درحالیکه مشغول خلال کردن دندانش با یک استخوان روباه است از لانه اش خارج میشود و دوباره مشغول تایپ می شود. چند دقیقه بعد گرگی از آنجا رد میشود.

  • هی! داری چی کار میکنی؟
  • روی تزم کار میکنم.
  • هاها... چه با نمک... تزت در مورد چیه؟... انواع هویج؟
  • نه. درباره اینه که خرگوشا چه طور گرگا رو میخورن.
  • عجب پایان نامه چرندی... کدوم احمقی پروپوزال تورو قبول کرده... حتی این مگس هم میدونه که خرگوش نمی تونه گرگ بخوره
  • جدی؟... امتحانش مجانیه... بیا تو خونه تا بهت نشون بدم

هردو وارد لانه خرگوش می شوند و درست مثل صحنه قبلی خرگوش درحالیکه مشغول لیس زدن استخوان گرگ است خارج میشود.

صحنه غافلگیرکننده:
***************
یک شیر درنده که از شانس خرگوش فقط علاقه به گوشت روباه و گرگ دارد داخل غار لمیده و خرگوش با خیال راحت در گوشه دیگری روی موضوع پایان نامه اش کار میکند.

نتیجه گیری اخلاقی:
****************
مهم نیست که موضوع پایان نامه تو چقدر احمقانه است، مهم این است که استاد راهنمای تو کیست.

یکی بود یکی نبود

درویشی قصه زیر را تعریف می کرد: یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد.

در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود. مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .

چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت: « این کار شما تروریسم خالص است! » نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟

شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت: « آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید!! »

وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت: « با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند! »

زن نظافتچى

من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.

سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟»

من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام.