بر آستان والای آیت الله خامنهای ریاست جمهوری اسلامی محبوب و امام جمعه بزرگوار تهران تقدیم و توفیق روزافروز ایشان و امام امت و رزمندگان اسلام را شب و روز به دعا مسئلت مینمایم.
سیدمحمدحسین شهریار (در هشتاد و دو سالگی)
انگار عادت کردم به گناه ساده
به همین کارای پیش پا افتاده
روزای تکراری ،خواب و دل مشغولی
غصه بی مورد،حرفای معمولی
گاهی وقتا گیرم،گاهی از خود بیخود
آخرم می پرسم که چی بود و چی شد؟
تو دروغ و غیبت،تو ریا جا موندم
من چرا تو مرز دین و دنیا موندم؟
من چرا تو مرز دین و دنیا موندم؟
چه گناهی سادست ،چه دروغی خوبه؟
چه ریا کاری تو خلوتش محبوبه؟
از خودم می ترسم، از خود تکراری
اشرف مخلوقات،خواب تو بیداری
اشرف مخلوقات،خواب تو بیداری
به همین کارای پیش پا افتاده انگار عادت کردم...
- خوب مسلم جان! خداحافظ.
- یعنی ... چی؟
- شرمندم!
- یعنی من... نمی تونم بیام؟
- اجازه ندادن...موقع تو هنوز نرسیده.
- کجا می ری بی معرفت؟ اینجوری رفیقتون رو جا می زارین و میرین؟ آره؟
چرا وایستادین؟ آره... من بدبختم،بیچارم،بی عرضم،آلودم،واگیر دارم...آره؟
شیمیایی ِ گناه و معصیتم،نفسم مریضتون می کنه،بایدم منو جا بزارین و برین... بایدم از من فرار کنید.
شما ها پاکین،عزیزین،آبرومندین،سالمین...اما من...جذام گناه سر تا پامو گرفته...مگه نه؟
یه مرداب خشکیدم، اما نامردا... منم یه زمانی مثل شماها زلال و جاری بودم،پاک بودم،کنارتون بودم،رفیقتون بودم... اگه همه ی اینا نبودم...بابا نوکرتون که بودم.
حالا ببینین... رفیقتون توی این شهر شلوغ... جامونده داره زیر دست و پا له می شه.
- چی می خوای مسلمم؟
- دلتنگ رفتنم.
- مسلم دلش رو تو مشت حسین(ع) گذاشت و رفت کوفه، دیگه دلی نداشت که تو غربت کوفه بگیره یا تنگ بشه.
اگه مسلمی، چرا تسلیم نیستی؟
اگه دل دادی، چرا بی دل نیستی؟
- دلم گرفته مرتضی... این همه چراغ توی این شهر،هیچ کدوم چشممو روشن نمی کنه.این همه چشم توی این شهر،هیچ کدوم دلمو گرم نمی کنه.
اینجا همه می دون تا زنده بمونن،هیچ کس نمی دوه تا زندگی کنه.
این شهر همش شده زمین،دیگه آسمونی نداره این شهر.
منم دلم آسمون میخواد...آســــمون.
- وقتی دلت آسمون داشته باشه، چه تو چاه کنعان باشی، چه تو زندان هارون... آسمون بالای سرته
- از کجا این آسمون رو پیدا کنم؟
- فقط چشماتو باز کن تا آسمون چشمای صاحبتو بالا سرت ببینی. زمین و آسمون از چشمای اون نور میگیرن پسر...
چشماتو رو خودت ببند مسلم...ببند.
فقیه بزرگ ، عارف نامدار ،
فیلسوف بزرگوار ، ملا احمد نراقى در کتاب شریف طاقدیس نقل مى کند :
موسى به جانب کوه طور مى رفت ، در میان راه گبرى پیر را که آلوده به کفر و گمراهى بود دید ،
گبر به موسى گفت : مقصدت کجاست ، از این راه به کدام کوى و برزن مى روى ، با چه موجودى نیت سخن دارى ؟
جواب داد : قصدم کوه طور است ، آن مرکزى که دریایى بى پایان از نور است ، به آنجا مى روم تا با حضرت حق مناجات و راز و نیاز کنم و از گناهان و معاصى شما از پیشگاهش عذرخواهى نمایم.
گبر گفت : مى توانى از
جانب من پیامى به سوى خدا ببرى ؟ موسى گفت : پیامت چیست ؟
گفت : از من به پروردگارت بگو در این گیر و دار خلقت ، در این غوغاى آفرینش ، مرا از خداوندى تو عار مى آید ، اگر روزى مرا تو مى دهى هرگز نده ، من منت روزى تو را نمى برم ، نه تو خداى منى و نه من بنده ى تو !
موسى از گفتار آن گبر بى معرفت و از آن سخن بى ادبانه در جوش و خروش افتاد و پیش خود گفت : من به مناجات با محبوب مى روم ولى سزاوار نیست این مطالب را به حضرتش بگویم ، اگر بخواهم در آن حریم ، حق را رعایت کنم حق این است که از این گفتار خاموش بمانم .موسى به جانب طور رفت ، در آن وادى نور با خداوند راز و نیاز کرد ، با چشمى اشکبار به مناجات نشست ، خلوت با حالى بود که اغیار را در آن خلوت راه نبود ، گفت و شنیدى عاشقانه با حضرت دوست داشت ، وقتى از راز و نیاز فارغ شد و قصد کرد به شهر برگردد ،
خطاب رسید : موسى پیام بنده ام چه شد ؟
عرضه داشت : من از آن پیام شرمنده ام ، خود بینا و آگاهى که آن گبر آتش پرست و آن
کافر مست چه جسارتى به حریم مبارک تو داشت !
خطاب رسید : از جانب من به
سوى آن تندخو برو و از طرف من او را سلامى بگو ، آنگاه با نرمى و مدارا این پیام را به او برسان :اگر تو از ما عار دارى ، ما
را از تو عار و ننگ نیست و هرگز با تو سر جنگ و ستیز نداریم ، تو اگر ما را نمى خواهى ، ما
تو را با صد عزت و جاه مى خواهیم ، اگر روزى و رزقم را
نمى خواهى ، من روزى و رزقت را از سفره ى فضل و کرمم
عنایت مى کنم ، اگر
منت روزى از من ندارى ، من
بى منت روزى تو را مى رسانم ، فیض من همگانى ، فضل من عمومى ، لطف من بى انتها ، و جود
و کرمم ازلى و قدیمى است
بسم الله الرحمن الرحیم
مطلبی فکرم رو بخودش مشغول کرده که برای اولین بار میخوام درموردش بنویسم...همیشه از اینکه حرفهام رو بنویسم طفره میرفتم اما این بار احساس کردم که شاید نوشتنش مفید باشه.
همیشه آدمایی که خوبی ها رو دوست دارن از بدی های وجودشون ناراحتن و دغدغه شون اینه که چطور میتونن آدمی بشن که باید باشن،با دیدن علما و آدمهای عارف حسرت میخورن که خیلی چیزها رو بلدن اما در عمل اصلا وضعیت مطلوبی ندارن...پای صحبت تذکر و اخلاق میشینن و متوجه میشن که مطالب براشون تکراریه اما اینکه چرا در عملشون دیده نمیشه اذیتشون میکنه..
این حس اینقدر بین ما جا افتاده که خیلی بین خودمون میشنویم که "ادعا داریم مسلمونیم اما در عمل تو کوچه و خیابونامون،تو رسم و رسوم ورفتارهامون، هزاران عمل خلاف انجام میدیم و انگارمون نه انگار"،تو جمله هامون خیلی تکرار میکنیم که "تو فلان کشور که مردمش مسلمون نیستن از ما مسلمانانه تر برخورد میکنن" و...
بریم سر اصل مطلب:
تا حالا فکر کردین چرا وقتی مصاحبه با تازه مسلمونها رو نگاه میکنیم وقتی از احساسشون در اولین لحظه های آشنایی با اسلام میگن اینقدر احساس خوبی داریم؟!
آخرین موردی که بیاد دارم رو مینویسم تا این احساس رو همین الان تجربه کنیم،
پسری ایرانی از سن 12-13 سالگی بدون خانواده وفقط همراه خواهرش به امریکا برای اقامت سفر میکنه و اونجا دور از خانواده با فرهنگ امریکایی آشنا میشه و بعداز مدتی غرق میشه در لذت هایی که احساس میکنه حقشه که تو زندگی داشته باشه،همه جور لذتی رو تجربه میکنه و زندگی رو همون چیزی میبینه که آدمای اطرافش میبینن،بعد از موفقیت تو رشته تحصیلیش و شغلش دیگه پولدار شده و برای کاملتر کردن لذت از زندگی میخواد به سفر بره،خواهرش وقت خداحافظی از روی سنتی که از ایران تو ذهنش بوده-نه از روی اعتقاد-قرآن رو میاره و به برادرش میگه از زیر این کتاب رد شو و ببوسش،پسره که دیگه مرد شده تازه قرآن رو اونجا میبینه و کتابی که برای مطالعه برداشته بوده رو برمیگردونه و قرآن رو بجای اون کتاب میبره تا تو اوقات خالیش بخونه...اوج داستان زمانیه که این آقا تازه میرسه به هتلش و برای اینکه چشمش رو خسته کنه تا راحت بخوابه و از برنامه های فرداش جانمونه قرآن رو باز میکنه و چند خط میخونه و کنار میذاره
اما حالا که باید بخوابه تازه جمله ها تو ذهنش تکرار میشه و خواب رو از سرش میپرونه که این جملات چی بود و...
خب حالا این آقا تازه میفهمه که فقط برای لذت از امکانات زندگی زنده نیست،اینجا صاحبی داره که براش راهی رو نشون داده که باید طی کنه ، اون عاشق قرآن میشه چون یه اتفاق خیلی بزرگ براش افتاده،نوشته های کسی رو تو کتاب خونده که خالق اونه و حالا قرآن براش یه نامه ی عاشقانست،پیامبر خدا یه فرشته ی نجاته و امام ها انسانهایی هستن که نامه رو براش تفسیر میکنن!
فرق من و شما با این مرد چیه،تفاوت قصه ی ما با این قصه چیه،احساس الان ما با شنیدن این اتفاق چیه؟
جواب من به این سوالها:
فرق من و شما با اون آقا اینه که اون آقا دریافتش از زندگی چیزی بود که فکر میکرد حقیقته اما بعد از خوندن قرآن تازه همه ی دریافتش براش پوچ شد و حالا اینقدر فضای خالی تو وجودش آماده شده که میخواد با ذره ذره وجودش حقایق رو جذب کنه و به جون بخره،اما من وقتی که 7ساله بودم و سر کلاس مدرسه نشستم تمام جوابهایی که تو سن جوانی باید برای سوال هام میگشتم و پیدا میکردم رو معلم دینی ام بهم گفت و حالا من بعد از این همه سال و شنیدن تمام این جواب ها باید بگردم تو خودم و ببینم سوال هام رو میتونم پیدا کنم یانه...
حالا داستان من خیلی فرق داره با اون داستان
داستان من داستان کسیه که نمیدونه کدوم یکی از جوابهارو لازم داره و کدوم رو نه،انقدر تو ذهنش جواب هست که اجازه نمیده تشنه حقیقت بودن رو تجربه کنه.
یه مثال دم دست:
وقتی برای دختری که تو وجودش، احساس نیاز به امنیت زیر سایه ی حجاب(منظورم بیشتر حیا و عفته) ایجاد نشده، تمام جوانب بی حجابی و تمام نتایج محجبه بودن رو شرح میدیم ، اون بدون احساس نیاز به حجاب، طبق شنیده ها این رو جزو وظایفش میدونه که محجبه باشه.تو این بین کسایی هستن که بعد از کشمکش بین دریافتی که خودشون دارن با وظیفه ای که ازلزوم انجامش هیچ درکی ندارن دریافت خودشون رو انتخاب میکنن. شاید این اتفاق براشون خیلی بد تموم شه و فرار از پاسخ باعث بشه که به نیاز واقعیشون-که ممکنه بعدها خودش رو نشون بده- بدگمان بشن و توجهی نکنن.
حالا میشه فهمید چرا با اینکه اینقدر خوب میتونیم حرف بزنیم، نمیتونیم عمل کنیم.
حرفهای خوبی که بلدیم شاید هیچ وقت جواب سوالهامون نبودن و ما فقط بخاطر اینکه جوابهای خوبی بودن قبولشون کردیم،حفظ کردن این همه حرف خوب گاهی آدم رو از خود واقعیش دور میکنه،داستان داستان کسیه که درد خودش رو نمیدونه اما درمون همه دردی رو بلده!
شاید راه چاره اینه که خیلی هایی که راهشون رو پیدا کردن انجام دادن،سکوت و فکر کردن و دنبال تنهایی گشتن!!!!!
با سکوت اجازه بدیم که خود واقعیمون با ما حرف بزنه...والبته از خداوند بخوایم که تشنه مون کنه و بعد جرعه جرعه سیراب،الهی آمین!
پیدا کردن یک سوال برای چندین جواب،خیلی سخت تر از پیدا کردن یک جواب برای یک سوال است.
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
حمیدرضابرقعی
به سید مرتضی آوینی
سلام راوی مجنون،سلام راوی خون
نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون
تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون
به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون
جهان برای تو زندان،برای تو انگور
جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون
درون من برهوتی است از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون
چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری ،اکنون
نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون
به سمت عشق پریدی خدانگهدارت
تو مرتضا یی و دستان مرتضی یارت...
سید حمیدرضا برقعی