بارانی ترین شب قدر من

چه فرخنده شبی بود ، شب قدر من...شب معراج من به آسمانها

بارانی ترین شب قدر من

چه فرخنده شبی بود ، شب قدر من...شب معراج من به آسمانها

اگر تو از ما عار دارى ، ما را از تو عار و ننگ نیست!

فقیه بزرگ ، عارف نامدار ، فیلسوف بزرگوار ، ملا احمد نراقى در کتاب شریف طاقدیس نقل مى کند :


موسى به جانب کوه طور مى رفت ، در میان راه گبرى پیر را که آلوده به کفر و گمراهى بود دید ،


گبر به موسى گفت : مقصدت کجاست ، از این راه به کدام کوى و برزن مى روى ، با چه موجودى نیت سخن دارى ؟

جواب داد : قصدم کوه طور است ، آن مرکزى که دریایى بى پایان از نور است ، به آنجا مى روم تا با حضرت حق مناجات و راز و نیاز کنم و از گناهان و معاصى شما از پیشگاهش عذرخواهى نمایم.


گبر گفت : مى توانى از جانب من پیامى به سوى خدا ببرى ؟ موسى گفت : پیامت چیست ؟


گفت : از من به پروردگارت بگو در این گیر و دار خلقت ، در این غوغاى آفرینش ، مرا از خداوندى تو عار مى آید ، اگر روزى مرا تو مى دهى هرگز نده ، من منت روزى تو را نمى برم ، نه تو خداى منى و نه من بنده ى تو !


موسى از گفتار آن گبر بى معرفت و از آن سخن بى ادبانه در جوش و خروش افتاد و پیش خود گفت : من به مناجات با محبوب مى روم ولى سزاوار نیست این مطالب را به حضرتش بگویم ، اگر بخواهم در آن حریم ، حق را رعایت کنم حق این است که از این گفتار خاموش بمانم .موسى به جانب طور رفت ، در آن وادى نور با خداوند راز و نیاز کرد ، با چشمى اشکبار به مناجات نشست ، خلوت با حالى بود که اغیار را در آن خلوت راه نبود ، گفت و شنیدى عاشقانه با حضرت دوست داشت ، وقتى از راز و نیاز فارغ شد و قصد کرد به شهر برگردد ،


خطاب رسید : موسى پیام بنده ام چه شد ؟

عرضه داشت : من از آن پیام شرمنده ام ، خود بینا و آگاهى که آن گبر آتش پرست و آن کافر مست چه جسارتى به حریم مبارک تو داشت !


خطاب رسید : از جانب من به سوى آن تندخو برو و از طرف من او را سلامى بگو ، آنگاه با نرمى و مدارا این پیام را به او برسان :اگر تو از ما عار دارى ، ما را از تو عار و ننگ نیست و هرگز با تو سر جنگ و ستیز نداریم ، تو اگر ما را نمى خواهى ، ما تو را با صد عزت و جاه مى خواهیم ، اگر روزى و رزقم را نمى خواهى ، من روزى و رزقت را از سفره ى فضل و کرمم عنایت مى کنم ، اگر منت روزى از من ندارى ، من بى منت روزى تو را مى رسانم ، فیض من همگانى ، فضل من عمومى ، لطف من بى انتها ، و جود و کرمم ازلى و قدیمى است


پایان نامه احمقانه

بک روز آفتابی در جنگلی سرسبز خرگوشی بیرون لانه اش نشسته بود و با جدیت مشغول تایپ مطلبی با ماشین تحریر بود. روباهی که از آن حدود رد میشد توجهش جلب شد.

  • هی گوش دراز... داری چی کار میکنی؟
  • ها؟... پایان نامه مینویسم.
  • چه بامزه! موضوعش چیه؟
  • راستش دارم در مورد اینکه خرگوشها چه طور روباه رو میخورن تحقیقی انجام میدم.
  • مسخره است... هر احمقی میدونه که خرگوشا روباه ها رو نمیخورن یعنی نمی تونن بخورن.
  • جدی؟! با من بیا تو خونه تا بهت نشون بدم.

هردو وارد لانه خرگوش می شوند.. پنج دقیقه بعد خرگوش درحالیکه مشغول خلال کردن دندانش با یک استخوان روباه است از لانه اش خارج میشود و دوباره مشغول تایپ می شود. چند دقیقه بعد گرگی از آنجا رد میشود.

  • هی! داری چی کار میکنی؟
  • روی تزم کار میکنم.
  • هاها... چه با نمک... تزت در مورد چیه؟... انواع هویج؟
  • نه. درباره اینه که خرگوشا چه طور گرگا رو میخورن.
  • عجب پایان نامه چرندی... کدوم احمقی پروپوزال تورو قبول کرده... حتی این مگس هم میدونه که خرگوش نمی تونه گرگ بخوره
  • جدی؟... امتحانش مجانیه... بیا تو خونه تا بهت نشون بدم

هردو وارد لانه خرگوش می شوند و درست مثل صحنه قبلی خرگوش درحالیکه مشغول لیس زدن استخوان گرگ است خارج میشود.

صحنه غافلگیرکننده:
***************
یک شیر درنده که از شانس خرگوش فقط علاقه به گوشت روباه و گرگ دارد داخل غار لمیده و خرگوش با خیال راحت در گوشه دیگری روی موضوع پایان نامه اش کار میکند.

نتیجه گیری اخلاقی:
****************
مهم نیست که موضوع پایان نامه تو چقدر احمقانه است، مهم این است که استاد راهنمای تو کیست.

یکی بود یکی نبود

درویشی قصه زیر را تعریف می کرد: یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.

در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد.

در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود. مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .

چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت: « این کار شما تروریسم خالص است! » نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟

شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت: « آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید!! »

وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت: « با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند! »

زن نظافتچى

من دانشجوى سال دوم بودم. یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.

سوال این بود: «نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟»

من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد.
من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام.