انگار عادت کردم به گناه ساده
به همین کارای پیش پا افتاده
روزای تکراری ،خواب و دل مشغولی
غصه بی مورد،حرفای معمولی
گاهی وقتا گیرم،گاهی از خود بیخود
آخرم می پرسم که چی بود و چی شد؟
تو دروغ و غیبت،تو ریا جا موندم
من چرا تو مرز دین و دنیا موندم؟
من چرا تو مرز دین و دنیا موندم؟
چه گناهی سادست ،چه دروغی خوبه؟
چه ریا کاری تو خلوتش محبوبه؟
از خودم می ترسم، از خود تکراری
اشرف مخلوقات،خواب تو بیداری
اشرف مخلوقات،خواب تو بیداری
به همین کارای پیش پا افتاده انگار عادت کردم...
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچکس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...
حمیدرضابرقعی
به سید مرتضی آوینی
سلام راوی مجنون،سلام راوی خون
نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون
تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون
به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون
جهان برای تو زندان،برای تو انگور
جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون
درون من برهوتی است از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون
چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری ،اکنون
نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون
به سمت عشق پریدی خدانگهدارت
تو مرتضا یی و دستان مرتضی یارت...
سید حمیدرضا برقعی
چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی!
چقدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچارآبی دریای بیکران باشد
چه فکر نازک غمناکی.
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتزار خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند؟
نه
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست…
سهراب سپهری
دلم شکستی وجانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم ودرآرزوی طلعت ماهت
درانتظار تو چشمم سپید گشت وغمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
زگرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک وآه یتیمان دویده برسر راهت
بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه
نمی رمد مگر از توتیای گرد سپاهت
بیا که جز تو سزاوار این کلاه وکمر نیست
تویی که سوده کمر بند کهکشان به کلاهت
جمال چون به چشم ودل پاک توان دید
بروی چون منی الحق دریغ چشم ونگاهت
برو به کنج خراباتت ای ندیم گدایان
تو بختت آن نه راهی بود به خلوت شاهت
درانتظار تو می میرم واین دم آخر
دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت
اگر به باغ تو گل بردمید ومن به دل خاک
اجازتی که سری برکنم به جای گیاهت
تنور سینه ی مارا ای آسمان به حذر باش
که روی ماه سیه می کند به دوده ی آهت
کنون که می دمد از مغرب آفتاب نیابت
چه کوههای سلاطین که می شود پر کاهت
تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی
که سرجهاد تویی وخداست پشت و پناهت
خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری
تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت.
صوت زیبای خود استاد
http://www.askdin.com/showpost.php?p=78028&postcount=42