بارانی ترین شب قدر من

چه فرخنده شبی بود ، شب قدر من...شب معراج من به آسمانها

بارانی ترین شب قدر من

چه فرخنده شبی بود ، شب قدر من...شب معراج من به آسمانها

انگار عادت کردم...

انگار عادت کردم به گناه ساده

به همین کارای پیش پا افتاده

روزای تکراری ،خواب و دل مشغولی

غصه بی مورد،حرفای معمولی

گاهی وقتا گیرم،گاهی از خود بیخود

آخرم می پرسم که چی بود و چی شد؟

تو دروغ و غیبت،تو ریا جا موندم

من چرا تو مرز دین و دنیا موندم؟

من چرا تو مرز دین و دنیا موندم؟

چه گناهی سادست ،چه دروغی خوبه؟

چه ریا کاری تو خلوتش محبوبه؟

از خودم می ترسم، از خود تکراری

اشرف مخلوقات،خواب تو بیداری

اشرف مخلوقات،خواب تو بیداری

به همین کارای پیش پا افتاده انگار عادت کردم...

باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست ...






با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد 

در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد
شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
احساس کرد از همه عالم جدا شده است
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت
وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت
مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت
دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت
تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید
بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا بی ریا کشید
حتی براش جای کفن بوریا کشید
در خون کشید قافیه ها را ، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت
بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت
"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود"
اوکهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...
پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...
شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...

 

حمیدرضابرقعی

http://parsedarkhial.blogfa.com/

سلام راوی مجنون،سلام راوی خون...



به سید مرتضی آوینی

 

سلام  راوی مجنون،سلام راوی خون

نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون

تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا

نشسته روی لبانت تبسمی محزون

به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد

جهان چه فایده لبریز باشد از قارون

جهان برای تو زندان،برای تو انگور

جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون

درون من برهوتی است از حقیقت دور

از این سراب مجازی مرا ببر بیرون

چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود

از این زمانه به فردای دیگری ،اکنون

نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است

سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون
به سمت عشق پریدی خدانگهدارت

تو مرتضا یی و دستان مرتضی یارت...


سید حمیدرضا برقعی

http://parsedarkhial.blogfa.com/

چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی!



چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی!
چقدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی

عاشق

و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچارآبی دریای بیکران باشد

چه فکر نازک غمناکی.

و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است
و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست


    خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

      و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتزار خلوت اشیاست.


و عشق

صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند؟


نه

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست…


                                                                        سهراب سپهری

در انتظارتو چشمم سپید گشت...استاد شهریار


 


دلم شکستی وجانم هنوز چشم به راهت

شبی سیاهم ودرآرزوی طلعت ماهت

درانتظار تو چشمم سپید گشت وغمی نیست

اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت

زگرد راه برون آ که پیر دست به دیوار

به اشک وآه یتیمان دویده برسر راهت

بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه

نمی رمد مگر از توتیای گرد سپاهت

بیا که جز تو سزاوار این کلاه وکمر نیست

تویی که سوده کمر بند کهکشان به کلاهت

جمال چون به چشم ودل پاک توان دید

بروی چون منی الحق دریغ چشم ونگاهت

برو به کنج خراباتت ای ندیم گدایان

تو بختت آن نه راهی بود به خلوت شاهت

درانتظار تو می میرم واین دم آخر

دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت

اگر به باغ تو گل بردمید ومن به دل خاک

اجازتی که سری برکنم به جای گیاهت

تنور سینه ی مارا ای آسمان به حذر باش

که روی ماه سیه می کند به دوده ی آهت

کنون که می دمد از مغرب آفتاب نیابت

چه کوههای سلاطین که می شود پر کاهت

تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی

که سرجهاد تویی وخداست پشت و پناهت

خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری

تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت.





صوت زیبای خود استاد

http://www.askdin.com/showpost.php?p=78028&postcount=42