بارانی ترین شب قدر من

چه فرخنده شبی بود ، شب قدر من...شب معراج من به آسمانها

بارانی ترین شب قدر من

چه فرخنده شبی بود ، شب قدر من...شب معراج من به آسمانها

پیدا کردن یک سوال برای چندین جواب یا یه جواب برای یه سوال؟!؟



بسم الله الرحمن الرحیم



مطلبی فکرم رو بخودش مشغول کرده که برای اولین بار میخوام درموردش بنویسم...همیشه از اینکه حرفهام رو بنویسم طفره میرفتم اما این بار احساس کردم که شاید نوشتنش مفید باشه.





همیشه آدمایی که خوبی ها رو دوست دارن از بدی های وجودشون ناراحتن و دغدغه شون اینه که چطور میتونن آدمی بشن که باید باشن،با دیدن علما و آدمهای عارف حسرت میخورن که خیلی چیزها رو بلدن اما در عمل اصلا وضعیت مطلوبی ندارن...پای صحبت تذکر و اخلاق میشینن و متوجه میشن که مطالب براشون تکراریه اما اینکه چرا در عملشون دیده نمیشه اذیتشون میکنه..


این حس اینقدر بین ما جا افتاده که خیلی بین خودمون میشنویم که "ادعا داریم مسلمونیم اما در عمل تو کوچه و خیابونامون،تو رسم و رسوم ورفتارهامون، هزاران عمل خلاف انجام میدیم و انگارمون نه انگار"،تو جمله هامون خیلی تکرار میکنیم که "تو فلان کشور که مردمش مسلمون نیستن از ما مسلمانانه تر برخورد میکنن" و...


بریم سر اصل مطلب:


تا حالا فکر کردین چرا وقتی مصاحبه با تازه مسلمونها رو نگاه میکنیم وقتی از احساسشون در اولین لحظه های آشنایی با اسلام میگن اینقدر احساس خوبی داریم؟!


آخرین موردی که بیاد دارم رو مینویسم تا این احساس رو همین الان تجربه کنیم،

پسری ایرانی از سن 12-13 سالگی بدون خانواده وفقط همراه خواهرش به امریکا برای اقامت سفر میکنه و اونجا دور از خانواده با فرهنگ امریکایی آشنا میشه و بعداز مدتی غرق میشه در لذت هایی که احساس میکنه حقشه که تو زندگی داشته باشه،همه جور لذتی رو تجربه میکنه و زندگی رو همون چیزی میبینه که آدمای اطرافش میبینن،بعد از موفقیت تو رشته تحصیلیش و شغلش دیگه پولدار شده و برای کاملتر کردن لذت از زندگی میخواد به سفر بره،خواهرش وقت خداحافظی از روی سنتی که از ایران تو ذهنش بوده-نه از روی اعتقاد-قرآن رو میاره و به برادرش میگه از زیر این کتاب رد شو و ببوسش،پسره که دیگه مرد شده تازه قرآن رو اونجا میبینه و کتابی که برای مطالعه برداشته بوده رو برمیگردونه و قرآن رو بجای اون کتاب میبره تا تو اوقات خالیش بخونه...اوج داستان زمانیه که این آقا تازه میرسه به هتلش و برای اینکه چشمش رو خسته کنه تا راحت بخوابه و از برنامه های فرداش جانمونه قرآن رو باز میکنه و چند خط میخونه و  کنار میذاره

اما حالا که باید بخوابه تازه جمله ها تو ذهنش تکرار میشه و خواب رو از سرش میپرونه که این جملات چی بود و...

خب حالا این آقا تازه میفهمه که فقط برای لذت از امکانات زندگی زنده نیست،اینجا صاحبی داره که براش راهی رو نشون داده که باید طی کنه ، اون عاشق قرآن میشه چون یه اتفاق خیلی بزرگ براش افتاده،نوشته های کسی رو تو کتاب خونده که خالق اونه و حالا قرآن براش یه نامه ی عاشقانست،پیامبر خدا یه فرشته ی نجاته و امام ها انسانهایی هستن که نامه رو براش تفسیر میکنن!


فرق من و شما با این مرد چیه،تفاوت قصه ی ما با این قصه چیه،احساس الان ما با شنیدن این اتفاق چیه؟



جواب من به این سوالها:

فرق من و شما با اون آقا اینه که اون آقا دریافتش از زندگی چیزی بود که فکر میکرد حقیقته اما بعد از خوندن قرآن تازه همه ی دریافتش براش پوچ شد و حالا اینقدر فضای خالی تو وجودش آماده شده که میخواد با ذره ذره وجودش حقایق رو جذب کنه و به جون بخره،اما من وقتی که 7ساله بودم و سر کلاس مدرسه نشستم تمام جوابهایی که تو سن جوانی باید برای سوال هام میگشتم و پیدا میکردم رو معلم دینی ام بهم گفت و حالا من بعد از این همه سال و شنیدن تمام این جواب ها باید بگردم تو خودم و ببینم سوال هام رو میتونم پیدا کنم یانه...


حالا داستان من خیلی فرق داره با اون داستان


داستان من داستان کسیه که نمیدونه کدوم یکی از جوابهارو لازم داره و کدوم رو نه،انقدر تو ذهنش جواب هست که اجازه نمیده تشنه حقیقت بودن رو تجربه کنه.



یه مثال دم دست:

وقتی برای دختری که تو وجودش، احساس نیاز به امنیت زیر سایه ی حجاب(منظورم بیشتر حیا و عفته) ایجاد نشده، تمام جوانب بی حجابی و تمام نتایج محجبه بودن رو شرح میدیم ، اون بدون احساس نیاز به حجاب، طبق شنیده ها این رو جزو وظایفش میدونه که محجبه باشه.تو این بین کسایی هستن که بعد از کشمکش بین دریافتی که خودشون دارن با وظیفه ای که ازلزوم انجامش هیچ درکی ندارن دریافت خودشون رو انتخاب میکنن. شاید این اتفاق براشون خیلی بد تموم شه و فرار از پاسخ باعث بشه که به نیاز واقعیشون-که ممکنه بعدها خودش رو نشون بده- بدگمان بشن و توجهی نکنن.



حالا میشه فهمید چرا با اینکه اینقدر خوب میتونیم حرف بزنیم، نمیتونیم عمل کنیم.

حرفهای خوبی که بلدیم شاید هیچ وقت جواب سوالهامون نبودن و ما فقط بخاطر اینکه جوابهای خوبی بودن قبولشون کردیم،حفظ کردن این همه حرف خوب گاهی آدم رو از خود واقعیش دور میکنه،داستان داستان کسیه که درد خودش رو نمیدونه اما درمون همه دردی رو بلده!


شاید راه چاره اینه که خیلی هایی که راهشون رو پیدا کردن انجام دادن،سکوت و فکر کردن و دنبال تنهایی گشتن!!!!!

با سکوت اجازه بدیم که خود واقعیمون با ما حرف بزنه...والبته از خداوند بخوایم که تشنه مون کنه و بعد جرعه جرعه سیراب،الهی آمین!



 پیدا کردن یک سوال برای چندین جواب،خیلی سخت تر از پیدا کردن یک جواب برای یک سوال است.