بارانی ترین شب قدر من

چه فرخنده شبی بود ، شب قدر من...شب معراج من به آسمانها

بارانی ترین شب قدر من

چه فرخنده شبی بود ، شب قدر من...شب معراج من به آسمانها

خداحاقظ رفیق

-         خوب مسلم جان! خداحافظ.

-          یعنی ... چی؟

-         شرمندم!

-         یعنی من... نمی تونم بیام؟

-         اجازه ندادن...موقع تو هنوز نرسیده.

-         کجا می ری بی معرفت؟ اینجوری رفیقتون رو جا می زارین و میرین؟ آره؟

چرا وایستادین؟ آره... من بدبختم،بیچارم،بی عرضم،آلودم،واگیر دارم...آره؟

شیمیایی ِ گناه و معصیتم،نفسم مریضتون می کنه،بایدم منو جا بزارین و برین... بایدم از من فرار کنید.

شما ها پاکین،عزیزین،آبرومندین،سالمین...اما من...جذام گناه سر تا پامو گرفته...مگه نه؟

یه مرداب خشکیدم، اما نامردا... منم یه زمانی مثل شماها زلال و جاری بودم،پاک بودم،کنارتون بودم،رفیقتون بودم... اگه همه ی اینا نبودم...بابا نوکرتون که بودم.

 

حالا ببینین... رفیقتون توی این شهر شلوغ... جامونده داره زیر دست و پا له می شه.

-         چی می خوای مسلمم؟

-         دلتنگ رفتنم.

-         مسلم دلش رو تو مشت حسین(ع) گذاشت و رفت کوفه، دیگه دلی نداشت که تو غربت کوفه بگیره یا تنگ بشه.

اگه مسلمی، چرا تسلیم نیستی؟

اگه دل دادی، چرا بی دل نیستی؟

-         دلم گرفته مرتضی... این همه چراغ توی این شهر،هیچ کدوم چشممو روشن نمی کنه.این همه چشم توی این شهر،هیچ کدوم دلمو گرم نمی کنه.

اینجا همه می دون تا زنده بمونن،هیچ کس نمی دوه تا زندگی کنه.

این شهر همش شده زمین،دیگه آسمونی نداره این شهر.

منم دلم آسمون میخواد...آســــمون.

-         وقتی دلت آسمون داشته باشه، چه تو چاه کنعان باشی، چه تو زندان هارون... آسمون بالای سرته

-         از کجا این آسمون رو پیدا کنم؟

-         فقط چشماتو باز کن تا آسمون چشمای صاحبتو بالا سرت ببینی. زمین و آسمون از چشمای اون نور میگیرن پسر...

چشماتو رو خودت ببند مسلم...ببند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد